معرفی وبلاگ
حضرت آیت الله خامنه ای در نشست اندیشه های راهبردی ؛ نقش و سهم بانوان را در نظام اسلامی ممتاز و بی بدیل دانستند و خاطر نشان کردند : " نقش بانوان در دوران مبارزه پیروزی انقلاب اسلامی ، بعداز انقلاب بویژه دوره بسیار سخت دفاع مقدس و در عرصه های مختلف ، نقش مؤثر ، ممتاز و بی جایگزینی است که با هیچ معیاری قابل اندازه گیری نیست ." از نگاه رهبر انقلاب اسلامی ، اولین کسی که نقش و جایگاه ممتاز بانوان را درک کرد و زمینه ساز نقش افرینی برجسته زنان در عرصه های مختلف شد ، امام خمینی (ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران بود.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 391399
تعداد نوشته ها : 240
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem263
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﺍﻓﻌﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ .
 ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﯽ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﮐﯿﮏ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺮﺩ.
 ﺍﻣﺎ ﺟﯿﺐ ﺩﺧﺘﺮ خاليﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ سكه ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﮐﯿﮑﻬﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
 ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺐ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﯿﮏ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﭙﺎﺳﮕﺬﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﮐﯿﮏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﯼ ﮐﯿﮏ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﯿﮏ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
 ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ  ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺮﺩ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ؟ ﻓﮑﺮ ﺑﮑﻨﯽ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﯿﮏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ دﻋﻮﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮد، ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﮐﯿﮏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﯾﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭب خانه ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ، ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﯽ، ﻏﺬﺍ ﺳﺮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ، ﺍﺷﮑﻬﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ.
 ﺁﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ، ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ، ﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ...!

 

مرد فقيرى بود كه همسرش از شير گاوشان كره درست ميكرد و او آنرا به تنها بقالى روستا ميفروخت زن روستايي كره ها را به صورت دايره هاي يك كيلويى ميساخت همسرش در ازاي فروش آنها مايحتاج خانه را از همان بقالي ميخريد روزى بقال به وزن كره ها شك كرد و تصميم گرفت آنها را وزن كند هنگاميكه آنها را وزن كرد:ديدكه اندازه همه كره ها 900 گرم است.  او از مرد فقير عصبانى شد و روز بعد به مرد فقير گفت: ديگر از تو كره نميخرم،تو كره ها را به عنوان يك كيلويي به من مى فروختى در حالى كه 900گرم است.مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت:  راستش ما ترازويي نداريم كه كره ها رو وزن كنيم ولي يك كيلو شكر قبلا از شما خريديم و آن يك كيلو شكر را به عنوان وزنه قرار داديم

* يقين داشته باش كه با مقياس خودت براي تو اندازه مى گيرند*

 

زني شايعه اي رادرباره همسايه اش مدام تكرار كرد. در عرض چند روز، همه  محل داستان را فهميدند.
شخصي كه داستان درباره او بود، عميقاً آزرده و دلخور شد . بعد زني كه آن شايعه را پخش كرده بود، متوجه شد كه كاملاً اشتباه مي كرده. او خيلي ناراحت شد و نزد خردمندي پير رفت و پرسيد براي جبران اشتباهش چه مي تواند بكند. پير خردمند گفت: به فروشگاهي برو و مرغي بخر و آن را بكش . سر راه كه به خانه مي آيي، پرهايش را بكن و يكي يكي در راه بريز . زن اگرچه تعجب كرد ، آنچه را به او گفته بودند، انجام داد. روز بعد ، مرد خردمند گفت : اكنون برو و همه ي پر هايي را كه ديروز ريخته بودي، جمع كن و براي من بياور .در همان مسير به راه افتاد، اما با نا اميدي دريافت كه باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعت ها جست وجو، با تنها سه پر در دست باز گشت . خردمند گفت : مي بيني ؟ انداختن آن ها آسان است؛  اما باز گرداندنشان غير ممكن است. شايعه نيز چنين است.
پراكندنش كاري ندارد ،  اما به محض اين كه چنين كردي، ديگر هرگز نمي تواني كاملاً آن را جبران كني.

دو قطره آب كه به هم نزديك شوند ، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند. اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكي نمي شوند.

پس هر چه سخت تر و قالبي تر باشيم ، فهم ديگران برايمان مشكل تر و در نتيجه امكان بزرگتر شدنمان نيز كاهش مي يابد.

آب در عين نرمي و لطافت در مقايسه با سنگ به مراتب سر سخت تر و در رسيدن به هدف خود لجوجتر و مصممتر است.

سنگ ، پشت اولين مانع جدي مي ايستد. اما آب راه خود را به سمت دريا مي يابد.

در زندگي معناي واقعي سرسختي ، استواري و مصمم بودن را در دل نرمي و گذشت بايد جستجو كرد.

گاهي لازم است كوتاه بياييگاهي نميتوان بخشيد و گذشت اما مي توان چشمان را بست و عبور كرد.

گاهي مجبور مي شوي ناديده بگيري گاهي نگاهت را به سمت ديگر بدوز كه نبيني.


ولي با آگاهي و شناخت ، بخشيدن را خواهي آموخت...

روزي كشاورزي متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم كرده است.  ساعتي معمولي امّا با خاطره اي از گذشته و ارزشي عاطفي بود.  بعد از آن كه در ميان علوفه بسيار جستجو كرد و آن را نيافت از گروهي كودكان كه در بيرون انبار مشغول بازي بودند مدد خواست و وعده داد كه هر كسي آن را پيدا كند جايزه اي دريافت نمايد.
كودكان به محض اين كه موضوع جايزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامي كپّه هاي علف و يونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پيدا نشد.  كودكان از انبار بيرون رفتند و درست موقعي كه كشاورز از ادامۀ جستجو نوميد شده بود، پسركي نزد او آمد و از وي خواست به او فرصتي ديگر بدهد.  كشاورز نگاهي به او انداخت و با خود انديشيد، "چرا كه نه؟ به هر حال، كودكي صادق به نظر ميرسد."
پس كشاورز كودك را به تنهايي به درون انبار فرستاد.  بعد از اندكي كودك در حالي كه ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بيرون آمد.  كشاورز از طرفي شادمان شد و از طرف ديگر متحيّر گشت كه چگونه كاميابي از آنِ اين كودك شد.  پس پرسيد، "چطور موفّق شدي در حالي كه بقيه كودكان ناكام ماندند؟"
پسرك پاسخ داد، "من كار زيادي نكردم؛ روي زمين نشستم و در سكوت كامل گوش دادم تا صداي تيك تاك ساعت را شنيدم و در همان جهت حركت كردم و آن را يافتم."
ذهن وقتي كه در آرامش باشد بهتر از ذهني كه پر از مشغله است فكر ميكند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندكي آرامش يابد و در سكوت كامل قرار گيرد و سپس ببينيد چقدر با هوشياري به شما كمك خواهد كرد زندگي خود را آنطور كه مايليد سر و سامان بخشيد.
 
روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند مي دهم كه كامروا شوي. اول اينكه سعي كن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري! دوم اينكه در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي ! سوم اينكه در بهترين كاخها و خانه هاي جهان زندگي كني !!! پسر لقمان گفت اي پدر ما يك خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين كارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد : اگر كمي ديرتر و كمتر غذا بخوري هر غذايي كه ميخوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد . اگر بيشتر كار كني و كمي ديرتر بخوابي در هر جا كه خوابيده اي احساس مي كني بهترين خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستي كني و در قلب آنها جاي مي گيري و آنوقت بهترين خانه هاي جهان مال توست...

پيرزني در خواب , خدا رو ديد و به او گفت :
خدايا من خيلي تنهام . آيا مهمان خانه من مي شوي ؟
خدا قبول كرد و به او گفت كه فردا به ديدنش خواهد رفت
پيرزن از خواب بيدار شد با عجله شروع به جارو كردن خانه كرد.
رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي كه بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پير زن با عجله به طرف در رفت آن را باز كرد پير مرد فقيري بود .
پيرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پير زن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست.
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پير زن دوباره در را باز كرد.
اين بار كودكي كه از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پير زن با ناراحتي در را بست و غرغر كنان به خانه بر گشت
نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد .
اين بار نيز پيرزن فقيري پشت در بود. زن از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذا بخرد .
پير زن كه خيلي عصباني شده بود با داد و فرياد پير زن را دور كرد.
شب شد ولي خدا نيامد پيرزن نا اميد شد و رفت كه بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد .
پيرزن با ناراحتي گفت:
خدايا مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم خواهي اومد ؟
خدا جواب داد :
بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي


مردي همسر و سه فرزندش را ترك كرد و در پي روزي خود و خانواده اش راهي سرزميني دور شد... فرزندانش او را از صميم قلب دوست داشتند و به او احترام مي گذاشتند.
مدتي بعد ، پدر نامه ي اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نكردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلكه يكي يكي آن را در دست گرفته و بوسيدند و گفتند : اين نامه از طرف عزيزترين كس ماست. سپس بدون اين كه پاكت را باز كنند ، آن را در كيسه ي مخملي قرار دادند ... هر چند وقت يكبار نامه را از كيسه درآورده و غبار رويش را پاك كرده و دوباره در كيسه مي گذاشتند... و با هر نامه اي كه پدرشان مي فرستاد همين كار را مي كردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولي به جز يكي از پسرانش كسي باقي نمانده بود، از او پرسيد : مادرت كجاست ؟ پسر گفت : سخت بيمار شد و چون پولي براي درمانش نداشتيم، حالش وخيم تر شد و مرد.
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ي اولم را باز نكرديد ؟ برايتان در پاكت نامه پول زيادي فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسيد : برادرت كجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر كسي نبود كه او را نصيحت كند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب كرد و گفت : چرا؟ مگر نامه اي را كه در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوري گزيند ، نخوانديد؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت كجاست ؟ پسر گفت : با همان پسري كه مدت ها خواستگارش بود ازدواج كرد الآن هم در زندگي با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه ي من را نخواند كه در آن نوشته بودم اين پسر آبرودار و خوش نامي نيست و من با اين ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...
به حال آن خانواده فكر كردم و اين كه چگونه از هم پاشيد ، سپس چشمم به قرآن روي طاقچه افتاد كه در قوطي مخملي زيبايي قرار داشت. واي بر من ...! رفتار من با نامه هاي خدا مثل رفتار آن بچه ها با نامه هاي پدرشان است! من هم قرآن را مي بندم و در كتابخانه ام مي گذارم و آن را نمي خوام و از آنچه در اوست ، سودي نمي برم، در حالي كه تمام آن روش زندگي من است . از خدايم طلب بخشش و عفو كردم و قرآن را برداشتم و تصميم گرفتم كه ديگر از او جدا نشوم.


روزي بهلول از كوچه اي مي گذشت. كودكاني را ديد كه مشغول بازي هستند؛ ولي يكي از آنها ايستاده است و بازي نمي كند.بهلول به او گفت: مي خواهي وسيله بازي براي تو بياورم ، تا تو با كودكان ديگر به بازي بپردازي؟

كودك پاسخ داد:خداوند ما را براي بازي كردن نيافريده است!
-بهلول پرسيد:پس ما را براي چه هدفي آفريده شده ايم؟
-كودك گفت: براي عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن مي فرمايد
" افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون "يعني آيا پنداشتيد كه شما را بيهوده آفريديم و به سوي ما بازنمي گرديد؟
بهلول گفت: شما هنوز كوچك هستيد و به سن بلوغ نرسيده ايد.
كودك با كلامي دلنشين پاسخ داد:
- مادرم را ديدم كه مي خواست آتش روشن كند. او هيزمهاي كوچك را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هيزم هاي بزرگ را روي آنها گذاشت تا آتش بگيرند!بهلول از بسياري دانايي كودك در حيرت بود، پرسيد:
- نام تو چيست؟
و پاسخ شنيد حسن عسگري

X