چون روز نهم محرم الحرام رسيد شمر ملعون با نامه ابن زياد لعين در امر قتل امام عليه السلام به كربلا وارد شد و آن نامه را به ابن سعد نمود، چون آن پليد از مضمون نامه آگه گرديد خطاب كرد به شمر و گفت مالك وَيْلَكَ خداوند ترا از آبادانيها دور افكند و زشت كند چيزي را كه تو آوردهاي، سوگند با خداي چنان گمان ميكنم كه تو بازداشتي ابن زياد را از آنچه من بدو نوشتم و فاسد كردي امري را كه اصلاح آن را اميد ميداشتم والله حسين آنكس نيست كه تسليم شود و دست بيعت به يزيد دهد چه جان پدرش علي مرتضي در پهلوهاي او جا دارد، شمر گفت اكنون با امر امير چه خواهي كرد؟ يا فرمان او بپذير و با دشمن او طريق مبارزت گير و اگرنه دست از عمل بازدار و امر لشكر را با من گذار، عمر سعد گفت لا وَلا كَرامَهَ لَكَ من اينكار را انجام خواهم داد تو همچنان سرهنگ پيادگان باش و من امير لشكرم، اين بگفت و در تهيه قتال با جناب سيدالشهداء عليه السلام شد.
شمر چون ديد كه ابن سعد مهياي قتال است به نزديك لشكر امام عليه السلام آمد و بانگ زد كه كجايند فرزندان خواهر من عبدالله و جعفر و عثمان و عباس چه آنكه مادر اين چهار برادر ام البنين از قبيله بني كلاب بود كه شمر ملعون نيز از اين قبيله بوده جناب امام حسين عليه السلام بانگ او را شنيد برادران خود را امر فرمود كه جواب او را دهيد اگرچه فاسق است لكن با شما قرابت و خويشي دارد، پس آن سعادتمندان با آن شقي گفتد چه بود كارت؟ گفت اي فرزندان خواهر من شماها در امانيد با برادر خود حسين رزم ندهيد از دور برادر خود كناره گيريد و سر در طاعت اميرالمؤمنين يزيد (ملعون) درآوريد.
جناب عباس بن علي عليه السلام بانگ بر او زد كه بريده باد دستهاي تو و لعنت باد بر اماني كه تو از براي ما آوردي، اي دشمن خدا امر ميكني ما را كه دست از برادر و مولاي خود حسين بن فاطمه عليه السلام برداريم و سر در طاعت ملعونان و فرزندان ملاعينان درآوريم آيا ما را امان ميدهي و از براي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله امان نيست؟ شمر از شنيدن اين كلمات خشمناك شد و به لشكرگاه خويش بازگشت.
پس ابن سعد لشكر خويش را بانگ زد كه يا خليل الله اركبي و بالجّنه ابشري اي لشكرهاي خدا سوار شويد و مستبشر بهشت باشيد، پس جنود نامسعود او سوار گشته و رو به اصحاب حضرت سيدالشهداء عليه السلام آوردند در حالي كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام در پيش خيمه شمشير خود را برگرفته بود و سر به زانوي اندوه گذاشته و به خواب رفته بود و اين واقعه در عصر روز نهم محرم الحرام بود.
شيخ كليني از حضرت صادق عليه السلام روايت فرموده كه آن جناب فرمود روز تاسوعا روزي بود كه امام حسين عليه السلام و اصحابش را در كربلا محاصره كردند و سپاه اهل شام بر قتال آن حضرت اجتماع كردند، و ابن مرجانه و عمر سعد خوشحال شدند به سبب كثرت سپاه و بسياري لشكر كه براي آنها جمع شده بودند و حضرت امام حسين عليه السلام و اصحاب او را ضعيف شمردند و يقين كردند كه ياوري از براي آن حضرت نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، پس فرمود پدرم فداي آن ضعيف و غريب.
و بالجمله چون جناب زينب سلام الله عليها صداي ضجه و خروش لشكر را شنيد نزد برادر دويد و عرض كرد برادر مگر صداهاي لشكر را نميشنويد كه نزديك شدهاند، پس حضرت سر از زانو برداشت و خواهر را فرمود كه اي خواهر اكنون رسول خدا (ص) را در خواب ديدم كه به من فرمود تو به سوي ما خواهي آمد، چون حضرت زينب سلام الله عليها اين خبر وحشت اثر را شنيد طپانچه بر صورت زد و صدا را به واويلا بلند كرد، حضرت فرمود كه اي خواهر ويل و عذاب از براي تو نيست ساكت باش خدا ترا رحمت كند. پس جناب عباس عليه السلام به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد برادر لشكر روي به شما آورده حضرت برخاست و فرمود اي برادر عباس سوار شو جانم فداي تو باد و برو ايشان را ملاقات كن و بپرس چه شده كه ايشان رو به من آوردهاند. جناب عباس عليه السلام با بيست سوار كه از جمله زهير و حبيب بودند به سوي ايشان شتافت و از ايشان پرسيد كه غرض شما از اين حركت و غوغا چيست؟ گفتند از امير حكم آمده كه بر شما عرض كنيم كه در تحت فرمان او در آئيد و اطاعت او را لازم دانيد و اگرنه با شما قتال و مبارزت كنيم، جناب عباس عليه السلام فرمود پس تعجيل مكنيد تا من برگردم و كلام شما را با برادرم عرضه دارم. ايشان توقف نمودند جناب عباس (ع) به سرعت تمام به سوي آن امام انام شتافت و خبر آن لشكر را بر آن جناب عرضه داشت. حضرت فرمود به سوي ايشان برگرد و از ايشان مهلتي بخواه كه امشب را صبر كنند و كارزار به فردا اندازند كه امشب قدري نماز و دعا و استغفار كنم چه خدا ميداند كه من دوست ميدارم نماز و تلاوت قرآن و كثرت دعا و استغفار را، و از آن سوي اصحاب عباس در مقابل آن لشكر توقف نموده بودند و ايشان را موعظه مينمودند تا جناب عباس (ع) برگشت و از ايشان آن شب را مهلت طلبيد.
سيد فرموده كه ابن سعد خواست مضايقه كند عمرو بن الحجاج الزبيدي گفت به خدا قسم اگر ايشان از اهل ترك و ديلم بودند و از ما چنين امري را خواهش مينمودند ما اجابت ميكرديم ايشان را، تا چه رسد به اهل بيت (صلي الله عليه و آله).
و در روايت طبري است كه قيس بن اشعث گفت اجابت كن خواهش ايشان را و مهلتشان ده لكن به جان خودم قسم است كه اين جماعت فردا صبح با تو مقاتله خواهند كرد و بيعت نخواهند نمود. عمر سعد گفت به خدا قسم اگر اين بدانم امر ايشان را به فردا نخواهم افكند پس آن منافقان آن شب را مهلت دادند، و عمر سعد رسولي در خدمت جناب عباس (ع) روان كرد و پيام داد براي آن حضرت كه يك امشب را به شما مهلت داديم بامدادان اگر سر به فرمان درآوريد شما را به نزد پسر زياد كوچ خواهيم داد و اگر نه دست از شما برنخواهيم داشت و فيصل امر را بر ذمت شمشير خواهيم گذاشت، اين هنگام دو لشكر به آرامگاه خود باز شدند.
برگرفته از كتاب منتهي الامال، تأليف حاج شيخ عباس قمي
lمنبع وب سايت آمام حسين
"خوارزمي" در مقتل الحسين و "خياباني" در وقايع الايام نوشتهاند كه در روز هشتم محرم امام حسين عليهالسلام و اصحابش از تشنگي سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراين امام عليهالسلام كلنگي برداشت و در پشت خيمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمين را كَند، آبي گوارا بيرون آمد و همه نوشيدند و مشكها را پر كردند، سپس آن آب ناپديد شد و ديگر نشاني از آن ديده نشد. هنگامي كه خبر اين ماجرا به عبيداللّه بن زياد رسيد، پيكي نزد عمر بن سعد فرستاد كه: به من خبر رسيده است كه حسين چاه ميكَند و آب بدست ميآورد. به محض اينكه اين نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين عليهالسلام و يارانش سخت بگير. عمر بن سعد دستور وي را عمل نمود.
در اين روز "يزيد بن حصين همداني" از امام عليهالسلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو كند. حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: اي مرد همداني! چه چيز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نيستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان ميپنداري پس چرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به كشتن آنها گرفتهاي و آب فرات را كه حتي حيوانات اين وادي از آن مينوشند از آنان مضايقه ميكني؟
عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت: اي همداني! من ميدانم كه آزار دادن به اين خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسي قرار گرفتهام و نميدانم بايد چه كنم؛ آيا حكومت ري را رها كنم، حكومتي كه در اشتياقش ميسوزم؟ و يا دستانم به خون حسين آلوده گردد، در حالي كه ميدانم كيفر اين كار، آتش است؟ اي مرد همداني! حكومت ري به منزله نور چشمان من است و من در خود نميبينم كه بتوانم از آن گذشت كنم.
يزيد بن حصين همداني بازگشت و ماجرا را به عرض امام عليهالسلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ري به قتل برساند.
امام عليهالسلام مردي از ياران خود بنام "عمرو بن قرظة" را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند.
شب هنگام امام حسين عليهالسلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسين عليهالسلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود "عباس" و فرزندش "علياكبر" را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نيز فرزندش "حفص" و غلامش را نگه داشت و بقيه را مرخص كرد.
در اين ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام عليهالسلام كه فرمود: آيا ميخواهي با من مقاتله كني؟ عذري آورد. يك بار گفت: ميترسم خانهام را خراب كنند! امام عليهالسلام فرمود: من خانهات را ميسازم. ابن سعد گفت: ميترسم اموال و املاكم را بگيرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالي كه در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زياد بيمناكم و ميترسم آنها را از دم شمشير بگذراند.
حضرت هنگامي كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نميگردد، از جاي برخاست در حالي كه ميفرمود: تو را چه ميشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگيرد و تو را در قيامت نيامرزد. به خدا سوگند! من ميدانم كه از گندم عراق نخواهي خورد!
ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.
پس از اين ماجرا، عمر بن سعد نامهاي به عبيداللّه نوشت و ضمن آن پيشنهاد كرد كه حسين عليهالسلام را رها كنند؛ چرا كه خودش گفته است كه يا به حجاز برميگردم يا به مملكت ديگري ميروم. عبيداللّه در حضور ياران خود نامه ابن سعد را خواند، "شمر بن ذي الجوشن" سخت برآشفت و نگذاشت عبيداللّه با پيشنهاد عمر بن سعد موافقت كند
در روز هفتم محرم عبيد اللّه بن زياد ضمن نامهاي به عمر بن سعد از وي خواست تا با سپاهيان خود بين امام حسين و ياران، و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه نوشيدن آب به آنها ندهد.15
عمر بن سعد نيز بدون فاصله "عمرو بن حجاج" را با 500 سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسي امام حسين عليهالسلام و يارانش به آب شدند.
در اين روز مردي به نام "عبداللّه بن حصين ازدي" ـ كه از قبيله "بجيله" بود ـ فرياد برآورد: اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! به خدا سوگند كه قطرهاي از آن را نخواهي آشاميد، تا از عطش جان دهي!
امام عليهالسلام فرمودند: خدايا! او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده.
حميد بن مسلم ميگويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود، قسم به آن خدايي كه جز او پروردگاري نيست، ديدم كه عبداللّه بن حصين آنقدر آب ميآشاميد تا شكمش بالا ميآمد و آن را بالا ميآورد و باز فرياد ميزد: العطش! باز آب ميخورد، ولي سيراب نميشد. چنين بود تا به هلاكت رسيد.
در اين روز عبيداللّه بن زياد نامهاي براي عمر بن سعد فرستاد كه: من از نظر نيروي نظامي اعم از سواره و پياده تو را تجهيز كردهام. توجه داشته باش كه هر روز و هر شب گزارش كار تو را براي من ميفرستند.
در اين روز "حبيب بن مظاهر اسدي" به امام حسين عليهالسلام عرض كرد: يابن رسول اللّه! در اين نزديكي طائفهاي از بني اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهي من به نزد آنها بروم و آنها را به سوي شما دعوت نمايم.
امام عليهالسلام اجازه دادند و حبيب بن مظاهر شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترين ارمغان را برايتان آوردهام، شما را به ياري پسر رسول خدا دعوت ميكنم، او ياراني دارد كه هر يك از آنها بهتر از هزار مرد جنگي است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسليم نخواهند نمود. عمر بن سعد او را با لشكري انبوه محاصره كرده است، چون شما قوم و عشيره من هستيد، شما را به اين راه خير دعوت مينمايم... .
در اين هنگام مردي از بنياسد كه او را "عبداللّه بن بشير" ميناميدند برخاست و گفت: من اولين كسي هستم كه اين دعوت را اجابت ميكنم و سپس رجزي حماسي خواند:
قَدْ عَلِمَ الْقَومُ اِذ تَواكلوُا وَاَحْجَمَ الْفُرْسانُ تَثاقَلُوا
اَنِّي شجاعٌ بَطَلٌ مُقاتِلٌ كَاَنَّنِي لَيثُ عَرِينٍ باسِلٌ
"حقيقتا اين گروه آگاهند ـ در هنگامي كه آماده پيكار شوند و هنگامي كه سواران از سنگيني و شدت امر بهراسند، ـ كه من [رزمندهاي] شجاع، دلاور و جنگاورم، گويا همانند شير بيشهام."
سپس مردان قبيله كه تعدادشان به 90 نفر ميرسيد برخاستند و براي ياري امام حسين عليهالسلام حركت كردند. در اين ميان مردي مخفيانه عمر بن سعد را آگاه كرد و او مردي بنام "ازْرَق" را با 400 سوار به سويشان فرستاد. آنان در ميان راه با يكديگر درگير شدند، در حالي كه فاصله چنداني با امام حسين عليهالسلام نداشتند. هنگامي كه ياران بنياسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاريكي شب پراكنده شدند و به قبيله خود بازگشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.
حبيب بن مظاهر به خدمت امام عليهالسلام آمد و جريان را بازگو كرد. امام عليهالسلام فرمودند: "لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ"
در اين روز عبيداللّه بن زياد، شخصي بنام "شبث بن ربعي"را به همراه يك هزار نفر به طرف كربلا گسيل داد.
عبيداللّه بن زياد در اين روز دستور داد تا شخصي بنام "زجر بن قيس" بر سر راه كربلا بايستد و هر كسي را كه قصد ياري امام حسين عليهالسلام داشته و بخواهد به سپاه امام عليهالسلام ملحق شود، به قتل برساند. همراهان اين مرد 500 نفر بودند. در اين روز با توجه به تمام محدوديتهايي كه براي نپيوستن كسي به سپاه امام حسين عليهالسلام صورت گرفت، مردي به نام "عامر بن ابي سلامه" خود را به امام عليهالسلام رساند و سرانجام در كربلا در روز عاشورا به شهادت رسيد.
* محرم ماهي است كه عدالت در مقابل ظلم و حق در مقابل باطل قيام كرده ، و به اثبات رسانده است كه در طول تاريخ ، هميشه حق بر باطل پيروز شده است.
* محرم ماهي است كه به وسيله سيد مجاهدان و مظلومان اسلام زنده شده ، و از توطئه عناصر فاسد و رژيم بني اميه، كه اسلام را تا لب پرتگاه برده بودند ، رهايي بخشيد.
* اين خون سيد الشهدا است كه خونهاي همه ملت هاي اسلامي را به جوش مي آورد .
* ماه محرم براي مذهب تشيّع ماهي است كه پيروزي، در متن فداكاري و خون به دست آمده است.
* محرم ماه نهضت بزرگ سيد شهيدان و سرور اولياي خداست، كه با قيام خود در مقابل طاغوت، تعليم سازندگي و كوبندگي به بشر داد، وراه فناي ظالم و شكستن ستمكار را به فدايي دادن و فدايي شدن دانست. واين خود سرلوحۀ تعليمات اسلام است براي ملتها تا آخر دهر.
* با حلول ماه محرم، ماه حماسه و شجاعت و فداكاري آغاز شد.ماهي كه خون بر شمشير پيروز شد.ماهي كه قدرت حق، باطل را تا ابد محكوم «و داغ باطله » بر جبهه ستمكاران و حكومتهاي شيطاني زد. ماهي كه به نسل ها در طول تاريخ ، راه پيروزي بر سر نيزه را آموخت.ماهي كه شكست ابر قدرتها را در مقابل كلمه حق، به ثبت رساند.ماهي كه امام مسلمين ، راه مبارزه با ستمكاران تاريخ را به ما آموخت.
* سيد الشهدا را كشتند، اسلام ترقي اش بيشتر شد.
* سيدالشهدا _سلام الله عليه_ با همه اصحاب و عشيره اش قتل عام شدند،لكن مكتبشان را جلو بردند.
* شهادت حضرت سيدالشهدا مكتب را زنده كرد .
* زنده نگه داشتن عاشورا ، يك مسأله بسيار مهم سياسي _ عبادي است.
* انقلاب اسلامي ايران ، پرتويي از عاشورا و انقلاب عظيم الهي آن است.
* كربلا كاخ ستمگري را با خون در هم كوبيد ، و كربلاي ما كاخ سلطنت شيطاني را فرو ريخت.
* كربلا را زنده نگه داريد و نام مبارك حضرت سيد الشهدا را زنده نگه داريد ، كه با زنده بودن او اسلام زنده نگه داشته مي شود.
* مسأله كربلا ، كه خودش در رأس مسائل سياسي هست ، بايد زنده بماند.
* ملت بزرگ ما بايد خاطره عاشورا را، با موازين اسلامي ، هر چه شكوهمندتر حفظ نمايد.
* اين محرم را زند ه نگه داريد؛ ما هر چه داريم از اين محرم است.
* محرم و صفر است كه اسلام را زنده نگه داشته است.
* تمام اين وحدت كلمه اي كه مبدأ پيروزي ما شد ، براي خاطر اين مجالس عزا و اين مجالس سوگواري و اين مجالس تبليغ و ترويج اسلام شد.
* مجالس بزرگداشت سيد مظلومان و سرور آزادگان ، كه مجالس غلبه سپاه عقل بر جهل،و عدل بر ظلم، وامانت بر خيانت، و حكومت اسلامي بر حكومت طاغوت است ، هر چه با شكوه تر و فشرده تر بر پا شود ، و بيرق هاي خونين عاشورا به علامت حلول روز انتقام مظلوم و ظالم ، هر چه بيشتر افراشته شود.
* ماه محرم ماهي است كه مردم آماده اند براي شنيدن مطالب حق.
* گريه كردن بر عزاي امام حسين ، زنده نگه داشتن نهضت ، و زنده نگه داشتن همين معنا كه يك جمعيت كمي در مقابل يك امپراطوري بزرگ ايستاد ، دستور است.
* بايد سينه زدن هم محتوا داشته باشد.
* عاشورا روز عزاي عمومي ملت مظلوم است ، روز حماسه و تولد جديد اسلام و مسلمانان است.
اگر كه درد تو در ناله ام اثر دارد
وگركه از دل من روح تو خبر دارد
مزن به سينه ي من دست رد، نبايد ديد
برادري به دلش اين همه شرر دارد
اگرچه خواهر تو بي بضاعت است امّا
ببين ميان بساطش دو تا پسر دارد
يكي براي رسيدن به اكبر و قاسم
كه شوق و شور پريدن به بال و پر دارد
كه ديگري كه اميد دلش به اذن شماست
كه ذرّه اي غمت از روي سينه بردارد
و من تعجّب از اين مي كنم، نمي دانم
برادرم به زبان «نـه» چرا دگر دارد
براي نجمه و ليلا «اگر» نياوردي
همين كه نوبت من شد هزار «اگر» دارد
حلالشان شده شيرم كه خونشان ريزد
به پاي خون خدا، پس نگو خطر دارد
ميان خيمه نشستم خودت تماشا كن
كدامشان بدن پاره پاره تر دارد
در اين روز عبيدالله بن زياد مردم را در مسجد كوفه جمع كرد و خود بر منبر رفت و گفت : اي مردم شما آل سفيان را آزموديد و آنها را چنان كه مي خواستيد يافتيد و يزيد را مي شناسيد كه داراي سيره و طريقه اي نيكوست ، و به زير دستان احسان ميكند و عطاياي او بجاست و پدرش نيز چنين بود و اينك يزيد دستور داده است كه بهره شما را از عطايا بيشتر كنم و پولي را نزد من فرستاده است كه در ميان شما قسمت كنم و شما را به جنگ با دشمنش حسين بفرستم اين سخن را به گوش جان بشنويد و اطاعت كنيد .
سپس از منبر پايين آمد و براي مردم شام نيز عطايايي مقرر كرد و دستور داد تا در تمام شهر ندا كنند كه مردم براي حركت آماده باشند ، و خود و همراهانش به سوي نخيله حركت كرد و حصين بن تميم و حجار بن ابجر و شيث بن ربعي و شمر بن ذي الجوشن را به كربلا فرستاد تا عمر بن سعد را در جنگ با حسين كمك نمايند .
پس از اعزام عمر بن سعد به كربلا شمر بن ذي الجوشن اولين فردي بود كه چهارهزار نفر سپاهي آزموده براي جنگ با امام حسين عليه السلام اعلام آمادگي كرد و بعد يزيد بن ركاب كلبي با دو هزار نفر و حصين بن تميم با چهارهزار نفر و مضاير بن رهينه مازني با سه هزار نفر و نصر بن حرث با دو هزار نفر كه جمعا نوزده هزار نفر ميشدند را فرستاد .
در تعداد كل لشكرياني كه به همراه عمر بن سعد در كربلا حضور پيدا كردند تا با امام حسين ( عليه السلام ) بجنگند ، اختلاف است ولي نكته اي كه نبايد فراموش كرد اين است كه تعداد نظاميان جيرخواري كه از حكومت وقت ، حقوق و لباس و سلاح و لوازم جنگي دريافت مي كردند سي هزار نفر بوده است .
امام حسين عليهالسلام قسمتي از زمين كربلا كه قبر مطهرش در آن واقع ميشد را از اهالي نينوا و غاضريه به شصت هزار درهم خريداري كرد و با آنها شرط كرد كه مردم را براي زيارت راهنمايي نموده و زوّار او را تا سه روز ميهمان كنند.
در اين روز "عمر بن سعد" مردي بنام "كثير بن عبداللّه" ـ كه مرد گستاخي بود ـ را نزد امام عليهالسلام فرستاد تا پيغام او را به حضرت برساند. كثير بن عبداللّه به عمر بن سعد گفت: اگر بخواهيد در همين ملاقات حسين را به قتل برسانم؛ ولي عمر نپذيرفت و گفت: فعلاً چنين قصدي نداريم.
هنگامي كه وي نزديك خيام رسيد، "ابو ثمامه صيداوي" (همان مردي كه ظهر عاشورا نماز را به ياد آورد و حضرت او را دعا كرد) نزد امام حسين عليهالسلام بود. همينكه او را ديد رو به امام عرض كرد: اين شخص كه ميآيد، بدترين مردم روي زمين است. پس سراسيمه جلو آمد و گفت: شمشيرت را بگذار و نزد امام حسين عليهالسلام برو. گفت: هرگز چنين نميكنم.
ابوثمامه گفت: پس دست من روي شمشيرت باشد تا پيامت را ابلاغ كني. گفت: هرگز! ابوثمامه گفت: پيغامت را به من بسپار تا براي امام ببرم، تو مرد زشتكاري هستي و من نميگذارم بر امام وارد شوي. او قبول نكرد، برگشت و ماجرا را براي ابن سعد بازگو كرد. سرانجام عمر بن سعد با فرستادن پيكي ديگر از امام پرسيد: براي چه به اينجا آمدهاي؟ حضرت در جواب فرمود:
"مردم كوفه مرا دعوت كردهاند و پيمان بستهاند، بسوي كوفه ميروم و اگر خوش نداريد بازميگردم...