مرد فقيرى بود كه همسرش از شير گاوشان كره درست ميكرد و او آنرا به تنها بقالى روستا ميفروخت زن روستايي كره ها را به صورت دايره هاي يك كيلويى ميساخت همسرش در ازاي فروش آنها مايحتاج خانه را از همان بقالي ميخريد روزى بقال به وزن كره ها شك كرد و تصميم گرفت آنها را وزن كند هنگاميكه آنها را وزن كرد:ديدكه اندازه همه كره ها 900 گرم است. او از مرد فقير عصبانى شد و روز بعد به مرد فقير گفت: ديگر از تو كره نميخرم،تو كره ها را به عنوان يك كيلويي به من مى فروختى در حالى كه 900گرم است.مرد فقير ناراحت شد و سرش را پايين انداخت و گفت: راستش ما ترازويي نداريم كه كره ها رو وزن كنيم ولي يك كيلو شكر قبلا از شما خريديم و آن يك كيلو شكر را به عنوان وزنه قرار داديم
* يقين داشته باش كه با مقياس خودت براي تو اندازه مى گيرند*
زني شايعه اي رادرباره همسايه اش مدام تكرار كرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهميدند.
شخصي كه داستان درباره او بود، عميقاً آزرده و دلخور شد . بعد زني كه آن شايعه را پخش كرده بود، متوجه شد كه كاملاً اشتباه مي كرده. او خيلي ناراحت شد و نزد خردمندي پير رفت و پرسيد براي جبران اشتباهش چه مي تواند بكند. پير خردمند گفت: به فروشگاهي برو و مرغي بخر و آن را بكش . سر راه كه به خانه مي آيي، پرهايش را بكن و يكي يكي در راه بريز . زن اگرچه تعجب كرد ، آنچه را به او گفته بودند، انجام داد. روز بعد ، مرد خردمند گفت : اكنون برو و همه ي پر هايي را كه ديروز ريخته بودي، جمع كن و براي من بياور .در همان مسير به راه افتاد، اما با نا اميدي دريافت كه باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعت ها جست وجو، با تنها سه پر در دست باز گشت . خردمند گفت : مي بيني ؟ انداختن آن ها آسان است؛ اما باز گرداندنشان غير ممكن است. شايعه نيز چنين است.پراكندنش كاري ندارد ، اما به محض اين كه چنين كردي، ديگر هرگز نمي تواني كاملاً آن را جبران كني.
دو قطره آب كه به هم نزديك شوند ، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند. اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكي نمي شوند.
پس هر چه سخت تر و قالبي تر باشيم ، فهم ديگران برايمان مشكل تر و در نتيجه امكان بزرگتر شدنمان نيز كاهش مي يابد.
آب در عين نرمي و لطافت در مقايسه با سنگ به مراتب سر سخت تر و در رسيدن به هدف خود لجوجتر و مصممتر است.
سنگ ، پشت اولين مانع جدي مي ايستد. اما آب راه خود را به سمت دريا مي يابد.
در زندگي معناي واقعي سرسختي ، استواري و مصمم بودن را در دل نرمي و گذشت بايد جستجو كرد.
گاهي لازم است كوتاه بياييگاهي نميتوان بخشيد و گذشت اما مي توان چشمان را بست و عبور كرد.
گاهي مجبور مي شوي ناديده بگيري گاهي نگاهت را به سمت ديگر بدوز كه نبيني.
ولي با آگاهي و شناخت ، بخشيدن را خواهي آموخت...
پيرزني در خواب , خدا رو ديد و به او گفت :
خدايا من خيلي تنهام . آيا مهمان خانه من مي شوي ؟
خدا قبول كرد و به او گفت كه فردا به ديدنش خواهد رفت
پيرزن از خواب بيدار شد با عجله شروع به جارو كردن خانه كرد.
رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي كه بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پير زن با عجله به طرف در رفت آن را باز كرد پير مرد فقيري بود .
پيرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پير زن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست.
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پير زن دوباره در را باز كرد.
اين بار كودكي كه از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پير زن با ناراحتي در را بست و غرغر كنان به خانه بر گشت
نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد .
اين بار نيز پيرزن فقيري پشت در بود. زن از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذا بخرد .
پير زن كه خيلي عصباني شده بود با داد و فرياد پير زن را دور كرد.
شب شد ولي خدا نيامد پيرزن نا اميد شد و رفت كه بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد .
پيرزن با ناراحتي گفت:
خدايا مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم خواهي اومد ؟
خدا جواب داد :
بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي
مردي همسر و سه فرزندش را ترك كرد و در پي روزي خود و خانواده اش راهي سرزميني دور شد... فرزندانش او را از صميم قلب دوست داشتند و به او احترام مي گذاشتند.
مدتي بعد ، پدر نامه ي اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نكردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلكه يكي يكي آن را در دست گرفته و بوسيدند و گفتند : اين نامه از طرف عزيزترين كس ماست. سپس بدون اين كه پاكت را باز كنند ، آن را در كيسه ي مخملي قرار دادند ... هر چند وقت يكبار نامه را از كيسه درآورده و غبار رويش را پاك كرده و دوباره در كيسه مي گذاشتند... و با هر نامه اي كه پدرشان مي فرستاد همين كار را مي كردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولي به جز يكي از پسرانش كسي باقي نمانده بود، از او پرسيد : مادرت كجاست ؟ پسر گفت : سخت بيمار شد و چون پولي براي درمانش نداشتيم، حالش وخيم تر شد و مرد.
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ي اولم را باز نكرديد ؟ برايتان در پاكت نامه پول زيادي فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسيد : برادرت كجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر كسي نبود كه او را نصيحت كند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت . پدر تعجب كرد و گفت : چرا؟ مگر نامه اي را كه در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوري گزيند ، نخوانديد؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت كجاست ؟ پسر گفت : با همان پسري كه مدت ها خواستگارش بود ازدواج كرد الآن هم در زندگي با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه ي من را نخواند كه در آن نوشته بودم اين پسر آبرودار و خوش نامي نيست و من با اين ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...
به حال آن خانواده فكر كردم و اين كه چگونه از هم پاشيد ، سپس چشمم به قرآن روي طاقچه افتاد كه در قوطي مخملي زيبايي قرار داشت. واي بر من ...! رفتار من با نامه هاي خدا مثل رفتار آن بچه ها با نامه هاي پدرشان است! من هم قرآن را مي بندم و در كتابخانه ام مي گذارم و آن را نمي خوام و از آنچه در اوست ، سودي نمي برم، در حالي كه تمام آن روش زندگي من است . از خدايم طلب بخشش و عفو كردم و قرآن را برداشتم و تصميم گرفتم كه ديگر از او جدا نشوم.
روزي بهلول از كوچه اي مي گذشت. كودكاني را ديد كه مشغول بازي هستند؛ ولي يكي از آنها ايستاده است و بازي نمي كند.بهلول به او گفت: مي خواهي وسيله بازي براي تو بياورم ، تا تو با كودكان ديگر به بازي بپردازي؟
كودك پاسخ داد:خداوند ما را براي بازي كردن نيافريده است!
-بهلول پرسيد:پس ما را براي چه هدفي آفريده شده ايم؟
-كودك گفت: براي عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن مي فرمايد
" افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون "يعني آيا پنداشتيد كه شما را بيهوده آفريديم و به سوي ما بازنمي گرديد؟
بهلول گفت: شما هنوز كوچك هستيد و به سن بلوغ نرسيده ايد.
كودك با كلامي دلنشين پاسخ داد:
- مادرم را ديدم كه مي خواست آتش روشن كند. او هيزمهاي كوچك را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هيزم هاي بزرگ را روي آنها گذاشت تا آتش بگيرند!بهلول از بسياري دانايي كودك در حيرت بود، پرسيد:
- نام تو چيست؟
و پاسخ شنيد حسن عسگري